آموزش پیرایش مردانه اورجینال

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ روان شناس 

اگر مي خواهي ديده شوي

دانه کوچک بود و کسي او را نمي ديد. سال هاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ي کوچک بود
دانه دلش مي خواست به چشم بيايد اما نمي دانست چگونه. گاهي سوار باد مي شد و از جلوي چشم ها مي گذشت. گاهي خودش را روي زمينه ي روشن برگ ها مي انداخت و گاهي فرياد مي زد و مي گفت: " من هستم ، من اين جا هستم. تماشايم کنيد."
اما هيچ کس جز پرنده هايي که قصد خوردنش را داشتند يا حشره هايي که به چشم آذوقه ي زمستان به او نگاه مي کردند، کسي به او توجه نمي کرد.
دانه خسته بود از اين زندگي ، از اين همه گم بودن و کوچکي خسته بود . يک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، اين رسمش نيست. من به چشم هيچکس نمي آيم. کاشکي کمي بزرگتر، کمي بزرگتر مرا مي آفريدي.»

خدا گفت: "اما عزيز کوچکم! تو بزرگي، بزرگتر از آن چه فکر مي کني. حيف که هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي. رشد ماجرايي است که تو از خودت دريغ کرده اي. راستي يادت باشد تا وقتي که مي خواهي به چشم بيايي، ديده نمي شوي. خودت را از چشم ها پنهان کن تا ديده شوي"
دانه ي کوچک معني حرف هاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف هاي خدا بيشتر فکر کند.
سالهاي بعد دانه ي کوچک، سپيداري بلند و باشکوه بود که هيچکس نمي توانست نديده اش بگيرد؛ سپيداري که به چشم همه مي آمد.